معنی شهری در مغرب مکه

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مغرب

مغرب. [م ُ غ َرْ رِ](ع ص) سوی مغرب شونده.(منتهی الارب)(آنندراج). سوی مغرب شونده و آن که به سوی مغرب می رود.(ناظم الاطباء). || شأو مغرب، بعید. فاصله ٔ دور.(ازمنتهی الارب)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مغرب. [م َ رِ](اِخ)(بحر...، دریای...) بحرالشام. بحر المغرب.دریای ابیض. بحرالروم. دریای مدیترانه:
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش در عمان
به بحر عمان زان رخش صاف لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی.(گلستان). و باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است.(گلستان).

مغرب.[م ُ غ َرْ رَ](ع ص) فاصله ٔ دور.(ناظم الاطباء).

مغرب. [م َ رِ / رَ](ع اِ) جای فروشدن آفتاب. ج، مغارب.(مهذب الاسماء). خوربران. خورباران.(مفاتیح العلوم خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مغربان مثله، مُغَیرِبان مصغر آن.(منتهی الارب)(آنندراج). جای فروشدن آفتاب و خاور. ج، مغارب.(ناظم الاطباء). محل غروب آفتاب. مقابل مشرق.(از اقرب الموارد). یکی از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. فروشدنگاه. خاور. خاوران. خوروران.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و ﷲ المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه اﷲ ان اﷲ واسع علیم.(قرآن 115/2). قل ﷲ المشرق و المغرب یهدی من یشاء الی صراط مستقیم.(قرآن 142/2). قال ابراهیم فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذی کفر.(قرآن 258/2).
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.
فردوسی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.
ناصرخسرو.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید.(کلیله و دمنه).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.
خاقانی.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
اگر رفت خورشیدگردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.
خاقانی.
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.
مولوی(مثنوی چ خاور ص 226).
|| جای فروشدن ستاره.(ترجمان القرآن):
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد.(المعجم ص 59). || آن قسمت از کره ٔ زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته:
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.
خاقانی.
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.
خاقانی.
کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
|| شام.(نصاب). هنگام فروشدن آفتاب.(ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ لقیته مغرب الشمس، ای عند غروبها.(منتهی الارب)(اقرب الموارد)0
- اذان مغرب، بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند.
- صلوه مغرب، صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- نماز مغرب، نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند.(ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق.(شرح گلشن راز ص 499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
- مغرب شمس، کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).

مغرب. [م َ رِ](اِخ) ممالک آفریقا.(ناظم الاطباء). ممالکی در آفریقا و نسبت بدان رامغربی گویند.(از اقرب الموارد). نامی است که جغرافیادانان اسلام به شمال آفریقا(تونس، الجزایر، مراکش و...) داده اند و علاوه بر این کشورها، بر اندلس نیز اطلاق می شده است. مغرب را به مغرب اقصی و مغرب اوسط و مغرب ادنی تقسیم می کردند. مغرب اقصی از مشرق به تلمسان و از غرب به ساحل اقیانوس اطلس و از شمال به سبته و از جنوب به مراکش محدود بوده است، مغرب اوسط از غرب به وهران و از شرق به ناحیه ٔ بجایه محدود بوده است و این ناحیه در قدیم به کشور «نومیدیا» معروف بود و اکنون همان الجزایر است. مغرب ادنی را افریقیه می نامیدند که شامل بلاد بربر شرقی می شده است و جغرافیادانان اسلام در تعیین حدود آن اختلاف دارند و بعضی حد غربی آن را تا مغرب اقصی و لیبی نیز امتداد داده اند. ناحیتی است که مشرق وی ناحیت مصر است و جنوب وی بیابانی است که آخرش به ناحیت سودان باز دارد و مغرب وی دریای اقیانوس مغربی است وشمال وی دریای روم است و این ناحیتی است که اندر وی بیابان بسیار است و کوه سخت اندک، و این مردمان سیاهند و اسمر و اندر وی ناحیتهای بسیار است و شهرها و روستاها و اندر بیابان ایشان بربریانند بسیار بی عدد و این جایی گرمسیر است و زر اندر وی بسیار است. و اندر ریگهای این ناحیت معدن زر است و بازرگانی ایشان بیشتر به زر است.(حدود العالم چ دانشگاه، صص 177-178). و از شهرهای مغرب، بنقل حدود العالم، طرابلس و مهدیه و برقه و قیروان(قصبه ٔ مغرب) و زویله و تونس و فرسانه و سطیف و طبرقه و تنس و جزیره ٔ بنی رعنی و ناکور و تاهرت و سلجماسه و بصیره و ازیله و فاس(قصبه ٔ طنجه) و سوس الاقصی است و رجوع به حدود العالم چ دانشگاه صص 177-181 شود: بعد، از حی به حی و شهر به شهر اندر حد مغرب و مصر و یمن همی گشت.(مجمل التواریخ و القصص ص 217). [عمروبن العاص] به جانب مصر و مغرب رفت با مقوقس به صلح و حرب آن دیار، مصر و قبط و اسکندریه بگشاد.(مجمل التواریخ و القصص ص 275). مهدیه شهری است خرد بر کنار دریا و از آنجا تا قیروان دو منزل است و آن را ابوعبداﷲ بنا کرده است آنگاه که مغرب را بگرفت.(مجمل التواریخ و القصص ص 19).
قضا را من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
(بوستان).
و رجوع به معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و اعلام المنجد شود.

مغرب. [م ُ رِ](ع ص) چیز غریب آرنده.(منتهی الارب)(آنندراج). چیز عجیب و غریب آرنده.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).
- العنقاء المغرب و عنقاء مغرب و مغربه(در هر سه بطور صفت) و عنقاء مغرب(به طور اضافه)، مرغی است معروف الاسم مجهول الجسم یا از الفاظ بی معانی است یا مرغی است بزرگ دورپرواز.(منتهی الارب)(آنندراج)(ازناظم الاطباء). مرغ معروف الاسم مجهول الجسم.(از اقرب الموارد):
عنقای مغربم به غریبی که بهر الف
غم را چو زال زر به نشیمن درآورم.
خاقانی.
ابن یمین کرم مطلب در جهان که آن
عنقای مغرب است که جایی پدید نیست.
ابن یمین.
و رجوع به عنقاء شود.
- || سختی.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- || زنی که به سفررود و خبرش بازنیاید.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).
- || هر پشته یا پشته ای است بلند.(منتهی الارب)(از ناظم الاطباء).

مغرب. [م َ رِ](اِخ)(کشور...) کشوری است در شمال غربی افریقا. از شمال به دریای مدیترانه، از مشرق به الجزایر و از جنوب به الجزایر و صحرای شمال باختری یا صحرای سابق اسپانی و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است. مساحت این کشور که مراکش نیز نامیده می شود در حدود 447000 کیلومتر مربع است و 15530000تن سکنه دارد. سرزمینی است کوهستانی و مهمترین محصولات کشاورزی آن انگور، زیتون، حبوبات و سایر میوه هاست. دارای جنگلهای وسیع است و از ذخایر زیرزمینی آن فسفات و زغال سنگ و گوگرد و نفت و سایر معادن را می توان نام برد. پایتخت آن رباط است و دارالبیضاء(کازابلانکا)، مراکش، فاس و مکناس از شهرهای مهم آن بشمار می رود. زبان مردم عربی مراکشی و بربری است. در سال 1955 فرانسه و از سال 1956 م. اسپانیا استقلال مغرب را به رسمیت شناختند و این کشور در سال 1957 م. رسماً استقلال خود را اعلام داشت.

مغرب. [م ُ رَ](ع اِ) سپیده دم.(منتهی الارب)(آنندراج). صبح و سپیده دم.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || سپید یا هرچه از چیزی سپیدتر باشد وآن بدتر سپیدی است، یا سپیدی کرانها و لبها از هر چیزی.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء). آنچه هر چیز از آن سفیدتر است و آن بدترین سفیدی است یا سفیدی کرانه های چیزی.(از اقرب الموارد). ||(ص) آن اسب که سفیدی به چشم او رسیده بود.(مهذب الاسماء). اسبی که رنگ سفید به چشمان او رسیده و روئیدنگاه مژه ٔ وی سفید شده باشد.(صبح الاعشی ج 2 ص 16).


مکه

مکه. [م َک ْ ک َ](اِخ) ام القری. بکه. شهر مقدس اسلامی در کشور عربستان سعودی در منطقه ٔ حجاز که مسجدالحرام و خانه ٔ کعبه شرفها اﷲ در آنجاست. در 80 کیلومتری شرق جده و در دره ٔ تنگی که محاط به کوههای بلندی است واقع شده است. ارتفاع آن از سطح دریا 330 متر است و در عرض 31 درجه و 28 دقیقه وطول 40 درجه و 9 دقیقه قرار دارد. تاریخ بنا و آبادانی آن به زمان حضرت ابراهیم(ع) و فرزند او اسماعیل(ع) بازمی گردد. این شهر که زیارتگاه و قبله ٔ مسلمانان جهان است در ایام جاهلیت نیز مرکز عبادت اصنام و یکی از مراکز مهم بازرگانی عربستان در قبل از اسلام بود. اما پس از تأسیس حکومت امویان در دمشق اهمیت تجاری خود را از دست داد. در اوایل قرن چهارم هجری قرامطه آن را خراب کردند و عثمانیان در اوایل قرن دهم بدانجا دست یافتند. بین سالهای 1218 و 1228 هَ. ق. به دست وهابیان افتاد و شریف حسین به سال 1335 هَ. ق. استقلال آن را اعلام کرد و خود را پادشاه حجاز نامیدو به سال 1343 مکه به قبضه ٔ تصرف ابن سعود درآمد و از آن زمان تا امروز خاندان وی در حجاز سلطنت دارند وامور مکه در عهده ٔ آنان است. سکنه ٔ ثابت آن در حدودسیصدهزار تن است. ناصرخسرو در صفت شهر مکه آرد: شهرمکه اندر میان کوهها نهاده است بلند و هر جانب که به شهر روند تا به مکه برسند نتوان دید و بلندترین کوهی که به مکه نزدیک است کوه ابوقبیس است و آن چون گنبدی گرد است چنانکه اگر از پای آن تیری بیندازند بر سر رسد و در مشرقی شهر افتاده است چنانکه در مسجد حرام باشند و به دی ماه آفتاب از سر آن برآید... و این عرصه که میان کوه است شهر است... و مسجد حرام به میانه ٔ این فراخنای اندر است و گردبرگرد مسجد حرام شهر است کوچه ها و بازارها و هر کجا رخنه ای به میان کوه در است دیوار باره ساخته اند و دروازه برنهاده... و ازمسجد حرام بر جانب مشرق بازاری بزرگ کشیده است از جنوب سوی شمال و بر سر بازار از جانب جنوب کوه ابوقبیس است و دامن کوه ابوقبیس «صفا» است و آن چنان است که دامن کوه را همچون درجات بزرگ کرده اند و سنگها به ترتیب رانده که بر آن آستانها روند خلق و دعا کنند و آنچه می گویند صفا و مروه کنند آن است و به آخر بازاراز جانب شمال کوه مروه است و آن اندک بالای است و بر او خانه های بسیار ساخته اند و در میان شهر است و در این بازار بدوند از این سر تا بدان سر و چون کسی عمره خواهد کرد از جای دور آید و به نیم فرسنگی مکه هر جامیلها کرده اند و مسجدها ساخته که عمره را از آنجا احرام گیرند... هوای مکه عظیم گرم باشد و آخر بهمن ماه قدیم خیار و بادرنگ و بادنجان تازه دیدم آنجا... وپانزدهم فروردین قدیم انگور رسیده بود... و اول اردیبهشت خربزه ٔ فراوان رسیده بود و خود همه ٔ میوه ها به زمستان، آنجا یافت شود و هرگز خالی نباشد.(از سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ برلین صص 97-101). و رجوع به همین مأخذ و معجم البلدان و نزهه القلوب چ لیدن صص 1-15 ودایره المعارف فرید وجدی و الموسوعه العربیه شود.

عربی به فارسی

مغرب

مراکش , کشور مغرب

گویش مازندرانی

مکه مکه

از اصوات

فرهنگ معین

مغرب

(مُ رِ) [ع.] (اِفا.) چیز عجیب و غریب در آورنده.

فرهنگ عمید

مغرب

جای فروشدن آفتاب، مکان غروب کردن آفتاب، باختر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مغرب

باختر

معادل ابجد

شهری در مغرب مکه

2026

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری